زنِ زن-متعین

رادیکالزبینز | زنِ زنمتعین
برگرفته از جزوهٔ گِی فلِیمز – نیویورک ۱۹۷۰-۱۹۷۲

ترجمه : کارن رشاد

یک لزبین چیست؟ یک لزبین خشم تمامی زنان است که در یک نقطهٔ انفجار متراکم گشته. او زنی است که، غالبا به شدت از همان سنین پایین، با وسواس درونی ِ کامل‌تر یا آزاده‌تر شدن از آنچه جامعه برایش مجاز می‌شمارد همراه شده و  رفتار می‌کند. این نیاز ها و کنش ها، طی یک دوران چند ساله، او را با مردم، موقعیتها، طرزفکر‌های پذیرفته‌شده و احساسات یا رفتارها درگیر می‌کند. تا جایی که او خود را در جنگی مستمر با تمام چیزهای پیرامونی‌اش، و معمولا با خودش، می‌یابد. شاید از جنبه‌های سیاسی آنچه نزد او به مثابهٔ یک ضرورت شخصی ظهور کرده آگاه نباشد، اما او در یک مرحله از قبول محدودیت ها و سرکوب  هایی که، در قالب یک نقش اجتماعی، بر او تحمیل شده شانه خالی کرده: نقش زنانه. او با بحرانی‌مواجه می‌شود . احساس گناه  از اینکه گویی در برآورده کردن انتظارات جامعه ناتوان است و این منجر می‌گردد که دیر یازود چیز‌هایی را که از طرف جامعه قابل پذیرش هستند را مورد پرسش و  بررسی  قرار دهد.  او ناچار شده که الگوی زندگی خود را پیگیری کند، که اغلب بمعنای زیستن در تنهایی است و موجب می‌شود، سال ها پیش از آنکه خواهرانِ دگرجنس‌خواه او دریافته باشند، او  «تنهایی»ِ بنیادینِ  حیات( که ازدواج بر آن پرده می‌کشد)  و واقعیتِ موهومات را آموخته باشد. از آنجایی که او قادر نیست بار سنگین اجتماعی شدنی را که زنانگی به او تحمیل می‌کند دفع نماید، هرگز نمی‌تواند به صلح با خود دست یابد. چرا که او در میان پذیرش نگاه جامعه به خویش – که در این صورت از پذیرش خویش معذور خواهد بود –  و  رسیدن به این درک که این جامعهٔ « جنسیت‌‌گرا» چه بلایی بر سر او آورده و چرا کارکرد و ضرورت آن به چنین ترتیبی است، گرفتار آمده. آن‌دسته از ما که روی این مساله کار کرده‌ایم، خود را در جهانی دیگر از سفری پر پیچ و خم از درون شبی  به درازای دهه‌ها یافته‌ایم. نظرگاهی که حاصل این سفر است، رهاییِ نفس، صلح درونی، عشق واقعی به خویش و تمامی زنان، امری است که باید با همه زنان به اشتراک گذارده شود- چرا که ما همه زن هستیم.

اول باید دانست که لزبینیسم، همچون همجنس‌گرایی مردانه، یک مرزبندی رفتاری است که تنها در قالب جامعهٔ جنسیت‌گرا که در بر نقش‌های ثابت جنسیتی و برتری مردانه مبتنی باشد دارای اعتبار است.  آن نقش‌های جنسی، از طریق ارائه تعریف از ما  به منزلهٔ کاستِ خدمت‌کار/تیمارگر در رابطه مان با کاست  فرادستِ مردانهٔ،  زن را انسان‌زدایی کرده و مرد را  دچار فلج عاطفی می‌نماید تا از جسم و عواطف خود بیگانه گشته و بتوانند کارکرد اقتصادی/سیاسی/نظامیِ ‌خود را هرچه موثرتر ارائه دهند. همجنس‌گرایی‌، محصول ثانوی نوعی ویژه از تعیین نقش‌ها( یا الگو‌های پذیرفته‌شدهٔ رفتاری)  بر مبنای جنسیت است؛ به همین علت است که دسته‌بندی‌ای فاقد اصالت‌ یا نا همخوان با واقعیت است. در جامعه‌ای که مردانش زنان را سرکوب نکنند و ابراز حس جنسی مجال  پیروی از احساسات را داشته باشد، دسته‌بندی‌هایی چون «‌همجنس‌گرایی» یا «دگرجنس‌گرایی» برچیده‌ می‌شوند.

اما باز لزبینیسم چیزی متفاوت از همجنس‌خواهیِ مردانه است و کارکردی به جز آن در جامعه دارد.   «دایک» توهینی است که با « کونی»(فاگوت) فرق دارد. هرچند که هردو بر این نکته انگشت می‌گذارند که شما از پس  نقش جنسی پذیرفته شده از طرف جامعه  بر نیامده‌اید… و بنابراین «زن واقعی» یا « مرد واقعی» نیستید. تحسین‌های از سر دلسوزی که نسبت به «تام‌بوی» ها ابراز می‌شود، چندشی که نسبت به یک «اواخواهر» ابراز می‌شود هر دو به جهت اشاره دارند: تحقیری که متوجه زن- یا کسی که نقش زنانه را ایفا می‌کند- است. و سرمایه‌گذاری بر سر نگاه ‌داشتن زن در جایگاه سازشکارانه اش حد و مرز نمی‌شناسد. لزبین برچسب، واژه  یا وضعیتی‌ است که تکلیف زنان را مشخص می‌کند. زنی که این واژه را می‌شنود، می‌داند که در حال گذشتن از خطوطی است. می‌داند که از نقش جنسیتی خود عدول کرده. او عقب نشینی می‌کند، می‌جنگد، اعمال خود را تغییر می‌دهد تا بلکه مورد تایید قرار گیرد. لزبین برچسبی است که از طرف مرد ساخته شده تا به هر زنی که جرات کرده تا خود را معادل مرد بداند، نسبت داده شود؛ کسی که جرات کرده تا حقوق ویژهٔ او را( همچنین حقوق همه زنان به مثابهٔ ابزار تبادل میان مردان) به چالش بکشد؛ کسی که جرات کرده  اولویت را به نیاز‌های خودش اختصاص بدهد. استفاده از این برچسب در رابطه با کنشگرانِ عرصهٔ آزادیِ زنان، تنها یک نمونهٔ امروزی از امری است که سابقهٔ تاریخیِ طولانی دارد. زنان مُسن باید به یاد داشته باشند، زیرا هنوز از آن دوران که به هر زن موفق و مستقلی که تمام زندگی‌اش را حول یک مرد شکل نداده باشد چنین واژه ای را نسبت می‌دادند دیری نگذشته است. چرا که در این جامعهٔ جنسیت‌گرا، مستقل بودنِ یک زن به معنای این است که او نمی‌تواند یک زن باشد- او باید «هرزه» باشد. این به تنهایی باید گویای جایگاه کنونی زنان باشد. این به روشن‌ترین شکل ممکن می‌گوید که: زن و شخص، دو مفهوم متضاد هستند. چرا که لزبین  یک «زن واقعی» قلمداد نمی‌شود. و باز، در تفکر عموم، در واقع فقط یک فرق اساسی میان  یک لزبین با زنان دیگر وجود دارد: همان گرایش‌جنسی- که اگر همین  بسته‌بندی را هم کنار بزنید، متوجه خواهید شد که جوهرهٔ «زن» بودن چیزی جز سپوخته شدن توسط مرد نیست.

«لزبین» یکی از دسته‌بندی‌های جنسی است که مردان از طریق آن بشریت را متفرق کرده‌اند. در حالی که همه زنان به مثابهٔ ابژهٔ جنسی انسان‌زدایی  شده‌اند، به عنوان ابژه‌، پاداش‌هایی برای آنان در نظر گرفته شده: هویت‌یابی با تکیه بر قدرت مرد، ایگویِ مرد، منزلت مرد، حمایت مرد( از مردان دیگر)،  احساس «زن واقعی» بودن‌، جلب پذیرش اجتماعی مبنی بر شایستگی در ایفای نقش، و غیره.   برای اینکه یک زن  از طریق مواجه شدن با زنی دیگر، با خودش مواجه شود، توجیهات عقلانی کمتری وجود دارد، سپر کوچکتری برای پنهان شدن از هراس مهیبِ وضعیت ‌انسان‌زدایی شده اش. در اینجا است که  می‌توانیم شاهد ترسِ فائق بسیاری از زنان باشیم، مبنی بر اینکه مبادا توسط زنی دیگر به مثابه ابژهٔ جنسی مورد استفاده قرار گیرند. زنی که نه تنها هیچ پاداش‌ مردْمحوری برای اعطا کردن ندارد، بلکه  شاید پرده را از یک خلا کنار بزند: که همانا موقعیت واقعی زنان است. این انسان‌زدایی زمانی نمود پیدا می‌کند که زنی از لزبین بودنِ خواهری  خبردار می‌شود؛   شروع می‌کند به اینکه خود را در رابطه با خواهر لزبینش به منزلهٔ یک ابژهٔ جنسی قلمداد کرده، یک نقش جایگزین دورغین برای لزبین به مثابهٔ مرد  در نظر می‌گیرد. این ناشی از شرطی‌شدگیِ دگرجنس‌گرایانه‌ای است که او را واداشته تا، وقتی احتمال رفتار جنسی در رابطه ای وجود داشته باشد، از خود یک ابژه بسازد و این ، به معنای نفی تمامیتِ انسانی از لزبین است.  برای زنان، به ویژه آنان که عضو جنبش هستند، نگریستن به خواهران لزبین از چارچوب نقش‌های تعیین شده از جانب مرد، به معنای پذیرش این شرطی‌شدگیِ مردانه و سرکوبِ خواهرانشان  به همان ترتیبی است که از جانب مردان به خودشان نیز روا داشته شده. آیا قرار است به نظام طبقه‌بندیِ مردانه و تعریف تمامی زنان بر مبنای ارتباط جنسی‌شان با دسته‌های دیگر مردم ادامه دهیم؟ اطلاق لزبین نه فقط به زنی که قصد کرده یک شخص باشد، بلکه به هر موقعیتِ واقعی عاشقانه، همبستگی واقعی، وفاق واقعی در میان زنان، اصلی ترین شکل ایجاد چند‌دستگی میان زنان است: این وضعیتی است که زنان را در نقش زنانه‌شان نگاه می‌دارد، وهمین اصطلاح توهین‌آمیز است که زنان را از تشکیل همبستگی‌های کارساز ، گروه ها یا اتحادیه‌ها برحذر می‌دارد.

زنانِ جنبش در اغلب مواقع تلاش بسیار می‌کنند که از هر گونه بحث و مواجهه با  مسالهٔ لزبینیسم پرهیز داشته باشند. [به نظرشان] این مساله مردم را در جا میخکوب می‌کند. آن‌ها خشمگین و دوپهلو هستند و تلاش می‌کنند تا این موضوع را در دل یک «‌موضوع گسترده‌تر» حل و فصل نمایند. ترجیح می‌دهند در باره‌اش حرفی نزنند. اگر ناچار شوند، تلاش می‌کنند که همچون « خیزش لاواندر» آن را مردود بشمارند. اما این یک مساله جنبی نیست. پرداختن به این مساله دقیقا برای موفقیت و تحقق جنبش رهایی زنان حیاتی است. تا وقتی که برچسب «هرزه»با هدف ایجاد رعب در زن برای ترک جبههٔ مبارزه، برای انفصال میان او و خواهرانش، برای ترک هر گونه اولویت به جز مرد و خانواده،  استفاده می‌شود، زن کماکان در کنترل فرهنگ مردانه خواهد بود. تا وقتی  که زنان امکان وفاداری تمام‌قد را در یکدیگر مشاهده نکنند، که شامل عشق جنسی نیز می‌شود، در واقع ارزش و عشقی را که در حال حاضر حول محور مردان به جریان انداخته‌اند از خود دریغ داشته‌اند. تا زمانی که پذیرش مردان ملاک باشد- هم نزد فرد فرد زنان و هم نزد جنبش به مثابهٔ یک کلیت- واژهٔ لزبین به شکلی موثر بر علیه زنان به کار گرفته خواهد شد. تا وقتی که زنان خواستار امتیازات بیشتر درون نظام هستند، در واقع قدرت مردانه را به چالش نمی‌کشند. در واقع آنان صرفا خواستار پذیرشِ ‌رهایی زنان هستند و بخشی مهم از این «مورد پذیرش قرار گرفتن» به نفی لزبینیسم وابسته است – به عبارتی دیگر نفی هر گونه چالشِ اساسی نسبت به مبانی زنانگی. همینطور باید گفت که برخی زنان جوان‌تر و جسورتر هم اکنون نیز گفت و گو پیرامون لزبینیسم را آغازیده‌اند، اما تا کنون محور بحث‌ها بیشتر پیرامون رفتار‌های جنسی و جایگزینیِ زن به جای مرد به عنوان شریک جنسی بوده است. این نیز، به هر حال، اعطای اولویت جنسی به مردان است، هم بدین علت که ایدهٔ معاشقه با یک زن را به مثابهٔ واکنشی به مرد مورد بررسی قرار می‌دهد و هم به علت آنکه ارتباط جنسی را به منزلهٔ محور مناسبات لزبین‌ها در نظر می‌گیرد، و این هر دو تفرقه‌آمیز و جنسیت گرایانه‌است. در یک سطح‌، که هم شخصی  است و هم سیاسی، پیش‌می‌آید که زنان انرژیِ عاطفی و جنسیِ خود را از مردان دریغ کنند و پیرامون  آلترناتیو‌های متنوعی  برای استفاده‌از آن انرژی‌ها در زندگی خودشان  تمرکز کنند. در یک سطحِ دیگرِ سیاسی/روان‌شناختی، درک این موضوع لازم است که زنان یک عدم مشارکت در الگو‌های رفتاری مردانه را آغازیده‌اند. در خلوتِ روان‌های خویش است که باید ریسمان‌هایی که به مرکز گره‌خورده اند را بگشاییم. زیرا صرف نظر از اینکه عشق یا انرژی‌های جنسیِ ما به کدام جهت در جریان است، اگر در کله‌ ‌هایمان مرد-متعین مانده باشیم، به مثابهٔ یک موجودِ بشری از تحققِ خودآئینی  ناتوان خواهیم ماند.

اما اصلا به چه علت زنان خود را «با» یا «به» مردان ارتباط می‌دهند؟ به صرف رشد کردن در جامعهٔ مردانه. ما تعریفی که فرهنگ مردانه از ما ارائه‌می دهد را درونی‌سازی کرده‌ایم. تعریفی که ما را به کارکرد‌هایی جنسی و خانوادگی اختصاص داده و امکان تعیین و تشکیل زندگی‌خودمان را از ما سلب کرده.  در ازای خدمات روانی و ایفای کارکرد‌های اجتماعیِ  نا-سود-رسان، مرد تنها یک چیز به ما ارزانی می‌دارد: یک لقب «برده»  که ما را در چشم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم موجه نشان‌دهد. در فرهنگ زبانی ما، این را «زنانگی»  یا « یک زن واقعی بودن» می‌خوانند. ما تا جایی اصیل‌، واقعی یا موجه هستیم که در تملک مردی باشیم که نامش بر ما گذاشته شده.  بودن در هیات زنی که به مردی تعلق نداشته باشد به معنای دیده‌نشدن، نگون‌بختی، بی اعتباری  و واقعی نبودن است. این اوست که تصوری که خود از ما دارد  را مورد تایید قرار می‌دهد – از این که ما باید چه طور باشیم تا مورد تایید قرار بگیریم- اما خود واقعی‌مان را نه؛ او زنیت ما را تایید می‌کند- که در ارتباط با خودش ان را تعریف کرده- اما نمی‌تواند شخصیت ما را، آن خود واقعی و مطلق ما را تایید کند. تا وقتی که قرار است منتظر این تایید از طرف فرهنگ مردانه باشیم، درست به خاطر همین پذیرش، آزادی ما سلب می‌شود.

پیامد درونی سازیِ این نقش، حجمی سنگین از خود-بیزاری است. نه یک خود بیزاری که به رسمیت شناخته شده و مورد پذیرش زنان قرار گرفته باشد بلکه یک  به مثابه چیزی که  از جانب اغلب زنان  انکار  می‌شود. چنین چیزی می‌تواند در قالب علت مرکزیِ ناراحتی از نقش، احساس تهی بودن، احساس بی حسی، اضطراب یاتشویش فلج کننده بروز کند. این شاید به شکل  تبرئه گریِ تند وتیز نقش و سرنوشتش  بروز یابد. اما  معمولا، زیر سطح آگاهی او، وجود داشته، موجودیت او را مسموم می‌کند، او را ازخودش و نیاز‌هایش بیگانه‌می‌سازد و او را با دیگر زنان غریبه ‌می‌نماید. آنان می‌خواهند با تکیه بر تعین‌خویشتن در ارتباط  بر سرکوب‌گر، زندگی ازمجرای او، کسب منزلت و  هویت از قبال ایگویِ وی و دستاورد‌هایش، فرار کند. و نه  از طریق تعین با دیگر«ظروف‌خالی»  همچون خودشان.این زنان در تمامی سطوح با زنانی دیگر که سرکوب، منزلت ثانوی و خود-بیزاری را مورد پرسش قرار می‌دهند، سر ستیز دارند. چرا که ایستادگی در برابر زن دیگری، استادگی در برابر خویشتن است- خویشتنی که مسیر درازی را برای نفی‌اش طی کرده‌ایم. و رو‌به روی آینه، به راستی نمی توانیم آنچه را که از ما ساخته‌اند دوست داشته و محترم بشماریم.

از آنجایی که سرچشمهٔ خود-بیزاری و فقدان خودِ واقعی ریشه در هویتی دارد که مردان تعیین کرده اند، بر ما‌ست که حسی تازه از «خود» بیافرینیم. مادامی که به ایدهٔ « یک زن بودن» چسبیده‌باشیم، نوعی مغایرت با آن خود اصلی ، آن  حس «من»، آن حس یک شخص کامل بودن را احساس خواهیم کرد. فهم و پذیرش این مساله بسیار دشوار است که «زن» بودن با یک شخص کامل بودن جور در نمی‌آید. فقط زنان می‌توانند به یکدیگر حسی جدید از خود را بدهند. آن هویتی که ناچاریم با ارجاع به خودمان بپرورانیم، نه در ارتباط با مرد. این آگاهی، نیروی انقلابی است که باقی چیز ها به دنبال آن خواهند آمد، چرا که انقلاب ما یک انقلاب ارگانیک است. از همین رو است که ما باید نسبت به یکدیگر یاور وپشتیبان  باشیم، از وفاداری و عشقمان بدهیم، و از حمایت عاطفی لازم برای تداوم این جنبش دریغ نکنیم. انرژی ما باید به سمت خواهرانم جریان یابد، نه در جهت مخالف به سوی سرکوب‌گران. تا زمانی که جنبش رهایی زنان در تلاش برای آزاد کردن زن، بدون مواجهه با ساختار دگر‌جنس‌خواهانه اصلی که ما را در ارتباط یک-به-یک  با سرکوب‌گرانمان اسیر کرده،  باشد، این انرژی‌های عظیم در جهت تقویت ارتباط خاص با مردی، در جهت پیدا کردن چگونگی رابطهٔ جنسی بهتر، پیدا کردن روشی برای جلب توجه او جریان خواهند داشت – به سمت تلاش برای ساختن «مرد نو» از او، با این توهم که این ما را توانمند خواهد کرد که «زن نو» شویم. بی شک این اتفاق انرژی و تعهد ما را کاهش داده، ما را از متعهد ماندن به برسازی الگو‌های نو یی که موجب رهایی مان خواهد شد باز می‌دارد.

این اهمیت زن در ارتباط با زن است، اهمیت زنان در خلق یک آگاهی نوین  از و با یکدیگر است که بطن رهایی زنان و اساس انقلاب فرهنگی را تشکیل داده. ما به اتفاق باید خود های اصیل‌مان را یافته، توانمند کرده و اعتبار بخشیم. با انجام چنین کاری، ما آن پیکار را، آن حس  درونیِ غرور و استحکام را  در یکدیگر تثبیت می‌کنیم و  مرز‌های حایل شروع به ذوب شدن خواهند کرد تا ما همبستگی عظیم با خواهرانمان را احساس کنیم. ما  خود را سرآمد قلمداد کرده و مرکز ثقل‌مان را در خود‌هایمان جستجو می‌کنیم. شاهد کاهش حس بیگانگی خواهیم بود، حس کنده شدن، حس پشت پنجره‌های بسته بودن، حس ناتوانی در بیرون ریختن آنچه می‌دانی در درون داری. ما واقعی‌بودن را احساس می‌کنیم، سرانجام حس می‌کنیم که با خویشتنمان به وفاق رسیده ایم. با آن خودِ واقعی،  با چنین آگاهی، ما  به یک انقلاب برای پایان دادن به وضع همهٔ هویت‌های تحمیلی دست خواهیم زد؛ و برای دستیابی به بیشترین میزان خودآئینی در بیان انسانی.